پدرم یه بار به من گفت که همهٔ ما از خون و رنج به دنیا اومدیم، همین طور شهر بزرگمون.
ولیبرای اون عده از ما که تو اون روزهای وحشتناک زندگیکردیم و کشته شدیم، مثل این بود که همهٔ اون چیزایی که میدونستیم از ذهن ها پاک شده بود، همهٔ اون کارایی که کردیم تا شهر مون رو دوباره بسازیم در بقیه دوران اهمیتی نداشت.
مثل این که حتی هیچ کس نمیدونست ما یه روزی اینجا بودیم.
+«حق با توئه. ما با توانایی انجام کارای وحشتناکی بدنیا میایم. اما بعدا, بعضی وقتا, بعضی چیزاپیش میاد و سر بزنگاه به ما هشدار میده.»
_ «خب واقعاً آموزنده بود، اما... من به شیطان اعتقاد ندارم.
+ باید داشته باشی. اون به تو اعتقاد داره!
وقتی پدرت فوت کرد، به خودم گفتم نباید زیاد غصه بخورم چون شما دو تا رو دارم.
وقتی رفتی آمریکا باز هم همین حرف رو به خودم زدم چون رُز رو داشتم، اما الان دیگه همه رفتن، من هیچکس رو ندارم...
+ تو منتظر یه قطاری؛ که تو رو به یه جای دور میبره، تو میدونی که امیدواری قطار تو رو کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی. با اینحال برات مهم نیست. بگو چرا؟
- چون ما با هم خواهیم بود..